خاطرات تلخ من

حرفهای خودمانی

خاطرات تلخ من

حرفهای خودمانی

دلنوشته هایی از یک جوان که در جوانی در حین سیاهی مو از درون پیر است و در آرزوی مرگ

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

امروز 13 فروردین سال 1395

امروز معروفه به 13 بدر روزی که همه به طبیعت میرند و خوش می گذرونند. امروز من تو خونه موندم تنهای تنها و با خودم خلوت کردم. از مادرم گله کردم که چرا اینقدر زود ترکم کرده، از خدا گله کردم و...

امروز بر عکس بقیه روزها با اینکه دلم پر از غصه و غمه بعد از خلوت کردن با خودم آرومم و حس خوبی دارم.

ای کاش همه می تونستند با خودشون خلوت کنند نه اینکه خودشون را با یک چیزی سرگرم کنند که گذشته اشون رو بتونند فراموش کنند. گذشته بخش مهمی از زندگی یک فرد است که میتونه با مرور به گذشته به عشق خودش فرصت بده، بدی ها رو ببخشه و از گذشته اش درس و تجربه بگیره.

بعضی ها میگند گذشته ها گذشت اما اینجور نیست اگه گذشته یک شخص نباشه روحیه و اخلاق بخشش و کینه و تجربه ای هم نخواهد بود. من کینه دارم تا بخشش؛ از عشقم از مادرم از خودم و از خدا

نمیدونم تقدیر مرگ من رو برای چه زمانی نوشته اما باز هم آرزوی مرگ می کنم!

  • امین مرتضوی


مادرم روز 30 بهمن فوت کرد که یکم اسفند ماه به خاک سپرده شد.

امسال بدترین سل عمرم بود. از دست دادن عشق، از دست دادن همدم، و آخرشم از دست دادن کسی که به غم و غصه هام گوش می کرد و منو دلداری می داد.

نمیدونم چی بگم به خدا؟

بگم خدای شکرت که بدتر از این نشد؟ ببگم خدایا چرا من؟ بگم خدایا آدم دیگه ای نیست که همه بدبختی ها برای منه؟ و...

بیشتر موقع ها آرزوی مرگ می کنم و میرم توی این فکر که چطوری خودکشی کنم؟

نمیدونم چرا خدا گیر داده به من و اصلا ول کن هم نیست!

امسال سال تحویل رو بدون مادر گذروندیم. سفره هفت سین رو آماده کردیم و سر مزارش چیدیم و به خاطراتمون فکر میکردیم.

سال تحویل گذشت و به روز مادر رسیدیم اما روز مادر بی مادر سپری شد و همه یه اندوهی توی صداشون بود و توی فکر سال قبل بودند. برادرزاده ام که 10 سال سن داره فراموش کرده بود اومده و گفت روز مادر برای مامان جون چی می خرید یک لحظه یادش اومد و خودش خجالت کشید و رفت.

و این بود سالی پر از ناخوشی پر از ناامیدی و آینده ای به امید مرگم...


  • امین مرتضوی
هنوز مادرم خوب نشده!
دکتر میگه معلوم نیست وضعیتش! هنوز هوشیاریشو بدست نیاورده و تو سی تی اسکنش معلوم شده که به مغز هم آسیب زده خونریزیش!
خواهرام هروز زنگ میزنند بیمارستان که وضعیتش رو بپرسند و بعدش زار زار گریه میکنند. میام میشینم دلداریشون میدم. بعضی وقتها اینقدر اعصابم خورد میشه که سرشون داد میزنم که آروم می شند. بعد باشون حرف میزنم و آروم میشند. خودم تو خونه هیچی نمیتونم بگم. اگه منم خودم رو ببازم دیگه کسی نیست به بابام و خواهرام دلداری بده اونوقت خودشون رو می بازند. دارم دیوونه میشم. اگه عشقم پیشم بود بهتر بود اما این روزگار اینقدر پسته که خوشی و خوبی کسی رو نمیتونه ببینه.
من تازه فهمیدم مادر چه نعمت بزرگیه. اینقدر دلم واسه خنده هاش، غر زدناش تنگ شده.
دیگه نمیتونم بریزم تو خودم. دارم کم میارم
برای سلامتی همه مریضا دعا کنید...
  • امین مرتضوی