خاطرات تلخ من

حرفهای خودمانی

خاطرات تلخ من

حرفهای خودمانی

دلنوشته هایی از یک جوان که در جوانی در حین سیاهی مو از درون پیر است و در آرزوی مرگ

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

مصیبت

دوشنبه, ۱۴ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۶ ب.ظ

بعد از اینکه عشقم ترککم کرد و دارم با خاطراتش زندگی میکنم و درسته بهم بد کرد و زجرم داد اما بازم با خاطرات و خنده هاش سر میکردم.

دیشب بیرون از خونه بودم. گوشیم زنگ خورد. گوشیم رو از جیبم درآوردم دیدم خواهرمه که زنگ زده. جواب دادم گفتم بله؛ گفت امین کجایی بهش گفتم گفت آب دستته بزار زمین و بیا خونه.

گفتم چطور شده؟ فهمیدم بغض گلوشو گرفت. گفت مامان نفس کشیدنش سخت شده و بدنشو نمیتونه تکون بده.

گفتم چی شده چرا؟ گفت بیرون بودیم گفت زود بریم خونه نمیتونم پاهام رو حس کنم و...

گفتم یا خدا الان میام. وسیله نداشتم زنگ زدم به یکی از دوستام گفتم بدو بیا دنبالم کار واجب دارم. توی مسیر خواهر باز زنگ زد گفت آمبولانس اومده داریم میریم فلان بیمارستان. به دوستم گفتم برو بیمارستان. رسیدم اونجا دیدم تازه تو اورژانس پذیرشش کردند. دکتر از تشخخیصش چیزی نگفت. گفت باید بره سی تی اسکن. رفتیم و جوابشو دادم به دکتر. دکتر گفت خون ریزی مغزی داره.

در جا خشکم زد. خواستم بزنم زیر گریه خودمو کنترل کردم که خواهرام خودشونو نبازند. تا صبح بهشون چیزی نگفتم که چی شده تا اینکه رفته بود از پرستار پرسیده بود.

خواهرم گفت برید شب می مونم. رفتیم خونه و با هزارتا این ور و اون ور شدن خوابم برد. ساعت 3 بود که گوشیم زنگ خورد جواب دادم. خواهر بود.

گفت حال مامان بدتر شده میخوان دوباره ببرنش سی تی. گفتم حالا میام. تا برسم برده بودنش سی تی و برش گردونده بودند. گفتند دوباره خونریزی کرده. حالا تو آی سی یو بستریه.

براش دعا کنید که خوب بشه...

  • امین مرتضوی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی