خاطرات تلخ من

حرفهای خودمانی

خاطرات تلخ من

حرفهای خودمانی

دلنوشته هایی از یک جوان که در جوانی در حین سیاهی مو از درون پیر است و در آرزوی مرگ

طبقه بندی موضوعی
آخرین مطالب

بعد از اینکه عشقم ترککم کرد و دارم با خاطراتش زندگی میکنم و درسته بهم بد کرد و زجرم داد اما بازم با خاطرات و خنده هاش سر میکردم.

دیشب بیرون از خونه بودم. گوشیم زنگ خورد. گوشیم رو از جیبم درآوردم دیدم خواهرمه که زنگ زده. جواب دادم گفتم بله؛ گفت امین کجایی بهش گفتم گفت آب دستته بزار زمین و بیا خونه.

گفتم چطور شده؟ فهمیدم بغض گلوشو گرفت. گفت مامان نفس کشیدنش سخت شده و بدنشو نمیتونه تکون بده.

گفتم چی شده چرا؟ گفت بیرون بودیم گفت زود بریم خونه نمیتونم پاهام رو حس کنم و...

گفتم یا خدا الان میام. وسیله نداشتم زنگ زدم به یکی از دوستام گفتم بدو بیا دنبالم کار واجب دارم. توی مسیر خواهر باز زنگ زد گفت آمبولانس اومده داریم میریم فلان بیمارستان. به دوستم گفتم برو بیمارستان. رسیدم اونجا دیدم تازه تو اورژانس پذیرشش کردند. دکتر از تشخخیصش چیزی نگفت. گفت باید بره سی تی اسکن. رفتیم و جوابشو دادم به دکتر. دکتر گفت خون ریزی مغزی داره.

در جا خشکم زد. خواستم بزنم زیر گریه خودمو کنترل کردم که خواهرام خودشونو نبازند. تا صبح بهشون چیزی نگفتم که چی شده تا اینکه رفته بود از پرستار پرسیده بود.

خواهرم گفت برید شب می مونم. رفتیم خونه و با هزارتا این ور و اون ور شدن خوابم برد. ساعت 3 بود که گوشیم زنگ خورد جواب دادم. خواهر بود.

گفت حال مامان بدتر شده میخوان دوباره ببرنش سی تی. گفتم حالا میام. تا برسم برده بودنش سی تی و برش گردونده بودند. گفتند دوباره خونریزی کرده. حالا تو آی سی یو بستریه.

براش دعا کنید که خوب بشه...

  • امین مرتضوی

امروز روی پروفایل خواهر زاده ام یک عکس دیدم که در گذشته انداخته بود.

عکسی که خاطره های زیادی رو برام برگردوند. خاطراتی از عشقم که بهم خیانت کرد. عشقم همراهم بود و اون بود که عکس رو از خواهر زاده ام گرفته بود. تا اون عکس رو دیدم برای چند لحظه ماتم برد و لحظه ای که خنده به صورت داشت و اون عکس رو گرفت تو ذهنم تصور شد. کلا اعصابم بهم ریخت. دوباره به یادش افتادم. نمیدونم یعنی اونم از من یادی میکنه؟ اصلا چه فکر و خیالی در مورد کارایی که کرد و اتفاقاتی که به خاطر اون برام پیش اومد میکنه؟

امیدوارم با اینکه مال من نیست و بهم خیانت کرد و ولم کرد خوش و موفق باشه.

الآن که دارم می نویسم بغض کردم و می خواد گریه ام بگیره...

  • امین مرتضوی

روز تولدم بود!

روز قبلش با خواهرزاده ام رفته بودم تهران و برگشتم. اما از بس تو خودم بودم کسی بهم توجهی نمی کرد. به قول یکی از دستام که توی لاین نوشته بود( کسی غرور گرگ را درک نکرد، مردم عاشق سگهایی هستند که به پایشان می افتند و دم تکان می دهند). منتظر بودم عشقم بهم تولدم رو تبریک بگه. برام پیامک بفرسته. هرکی پیام میداد گوشی رو سریع بر میداشتم می گفتم خودشه اما همش یا فامیل بودند یا بانک و همراه اول و...

روز تولد بهترین روز زندگی هر آدمیه اما برای من زهر بود چون عشقم نبود. روز تولدم بدترین روز زندگیم بود چون فهمیدم تنهام.

هنوزم تنهام و منتظر که شاید بیاد و بهم بگه امین اشتباه کردم منم بقلش کنم و بگم عیب نداره عزیزم.

از ماه رمضان تاحالا ندیدمش. رفتم ببینمش خودشو ازم قایم کرد و ...

دوستش دارم هرچی خواستم منم مثل اون باشم و همه چیز رو فراموش کنم نشد. هروقت یاد خنده هاش می افتم گریم می گیره. هیچ جای شهر دیگه نمیتونم برم هرجا میرم وجودشو حس میکنم اما نیستش.

روزگار بدی شده. دعا کنید خدا کمکم کنه

  • امین مرتضوی

این چند روز دلم گرفته

چند روزی است که به خاطر خیانت دلم گرفته بود. با خودم کنا آمده ام اما بازهم دلم برایش تنگ می شود. چرا؟ واقعا چرا این دوره اینگونه شده است؟

حضرت آقا از جانبازان دیدار نمودند جانبازی از ایشان پرسید آقا چرا حکم جهاد نمیدهید آقا در پاسخشان عرض کردند من حکم جهاد را داده ام.

حرف آقا خیلی مفهوم دارد. سال های مکرر نام سالها را با جهاد گفتند. جهاد فرهنگی، جهاد اقتصادی!

چرا ما نمیتوانیم حرف آقا را درک کنیم؟ چرا ما از فرهنگ غرب استفاده می کنیم؟ چرا وقتی کسی به دانشگاه می رود اخلاق و طرز فکرش تغییر میکند؟

چرا کسی به درد برخی از ما جوانها گوش نمیدهد که می گوییم جنگ نرم بیش از آن چیزی که فکرش را میکنند در ما، در دانشگاه ها و دیگر نقاط حساس نفوذ کرده است؟

ما به فرهنگ ایرانی بودن و همبستگی نیاز داریم اما تبلیغات ما، فیلمها و سریالهای ما از فرهنگ غرب نشأت گرفته است.

من به شخصه شکایت دارم. از خودم از تو از همه که دانسته و ندانسته فرهنگ، طرز فکر و اخلاق غربی را ترویج و در روحیه ما تاثیر گذاشته است.

  • امین مرتضوی